کورکورانه یا ببخشید آقا ساعت چنده؟

داستانک‌ها و پاراگراف‌ها

-->

سه‌شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۸

کمی ِکلمه

از بستر بر­می­خیزم. دعایم رفع حسرت است. و آرزویم پاک شدن ِتمامی ِلحظاتی که به درس تویِ دانشگاه فکر کرده بودم و خودم را فدایِ اون کرده بودم. از وجودم. ما زخمهایی طولانی داریم که فکر ِ به این اشتراک هر انسانی را ذره­ای امیدوار می­کند. فقط ذرٌه­ای. وقتی دو نفر پشتِ یک میز دستِ راستِ هم را گرفته باشند و سرشان رویِ میز باشند. وقتی دو نفر خستگی در می­کنند. به این فکر می­کنیم که شاید همه بازی باشد.. و اهمیت در بازی کردن است..فقط چون دردها را شناخته­ای، همواره جایی در بازیِ تو باز خواهد کرد همواره این دردها.. و اگر دردها مهمترین باشند، آنگاه بقیه حرفها مبتذلتر از آنند که حتی مطرح شوند. سکوت.

چهارشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۸

...

تنها تنها تنها
نشسته بر لبِ سکویی از سکوهای بی­شمار
سکوت نیست، صدای ِمتضادِ ماشین­ها و پرنده­ها
سکوت را کشته است
من اما ساکتم ساکت­تر از هر لحظه با خویش
من ساکنم ساکن­تر از هر لحظه با زمان
تنها تنها تنها
دیگر در هیچ­گجا سکوت به گوش نمی­رسد
گوش فرا داده ، چشمها نیمه باز
چشم­ها دگر راه را نمی­بینند
اینجا ایستگاهِ آخر است، اگر راهی بوده باشد
اینجا آخر ِآرزوهاست، اگر آرزویی بوده باشد
تنها خود می­دانم تنها خود نمی­دانم
و من تنها در پله­های ِپیچ در پیچ که به چپ و راست می­روند
نه بالا و پایین، سردرگمم
صدای ِماشین­ها و پرندگان این تناقض ِبی­انتها
سکوت را کشته است
سکوت باید کشته می­شد شاید.
این تنها پایانی است که او را به سعادت می­رساند
من در کنج ِتمام ِزاویه­ها فقط یک نفرم
من در تمام ِچندضلعی­ها فقط یک نفرم
و دست­های ِناتوانِ من نمی­توانند هیچ بگیرند
اگر چیزی بوده باشد
پاهای ِسنگین ِمن نمی­توانند هیچ­جا بروند
که قطعاً راهی نمانده است
تمام ِراهها را راه­بان­هایِ بی­رحم بسته­اند.
اما سکونِ این سکو راه به جایی نمی­برد
باید استاد و چشم­ها را باز کرد و حرکت کرد.
اما به کدامین راه...
شاید باید راه­بان­ها کشته شوند
همانگونه که بی­رحمانه سکوت کشته می­شود برای عبور ِصدا.
اما چه سعادتی برایِ راه­بانِ بی­رحم در انتظار است
چه فرجامی
محبوبه

دوشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۸

و دیگر هیچ

آدمهای مهم زندگیم.. آدمهایی که از دیدنشون خوشحال می­شم. یکی می­شیم و بعد دور از هم. هدی می­گفت:" کاش فقط 5دقیقه وایسیم دو طرفِ خیابون و همو نگاه کنیم. همین بسه." این حرفش شد نمادِ تمام ِدوست داشتنهای من. که نگاه ِبه اون آدم منو دگرگون کنه، راضی کنه. به گذشته نگاه می­کنم و احساس می­کنم که خاطراتم آنچنان انباشته شده رویِ هم که جایِ کمی مونده. که هرروز صبح این خاطرات برای ِتثبیتِ خودشون هی میان و می­رن و خودشونو یادآوری می­کنن.
....
تخیل ِما همیشه فراتر از واقعیت بوده، قویتر از واقعیت بوده. برایِ همین نمی­شه به راحتی یک کتاب رو فیلم کرد یا شخصیتهای یه کتابو برایِ هم بازی کرد.. و همه­ی دوست­داشتنهای ما تصاحبی خواهد شد به خاطرِ فرهنگی که نداریم. شاید اولین قدمِ این فرهنگ کم کردنِ خیالپردازی باشه راجع به آدمها.. و پذیرفتنِ عیبهاشون و کمبودهاشون..که دیگه از پوست و خونمون مایه نذاریم برای پنهان کردنِ نقصهای اطرافمون..حرفهام آشفته می­شه..باید قبول کنم آشفتگی خودمو و به نظم برسونم..
....
چرا ریشه­ی همه چیزو می­شه به ترس خلاصه کرد؟؟ اینکه تو به یکی که کتاب می­خونه داد نمیزنی و نمیگی که "هی ،من حوصله­ام سر رفته.بیا حرف بزنیم." یا نمی­ری وسط تمرین و می­ترسی از شکستن ِغرورت. هیچ احساسی گسترده­تر از ترس نیست. ترس.. لذت.. زجر.. با این سه تا می­شه زندگی ِهر آدمی رو خلاصه کرد.

شنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۸

این روزها

اگر روزی گم شوم
تو دستِ مرا خواهی گرفت
و می­بری­ام به خیالاتت
تا لحظه­ای آسوده بخوابم
دیگر روز ِگذشته مرا آزار نخواهد داد
و عشق ِگذشته
من خوابم...
...

اگر روزی گم شوم
خیره می­شوی به چشمانم و می­خندی
و فوت می­کنی به هر چه که بوده و هست
و می­رود هر چه که بوده هست
به خیالاتت
به جایی که دستِ من به آن نرسد
...

اگر روزی گم شوم
در گوشم حرفهایی خواهی زد
که هیچ­یک را نخواهم فهمید
ولی این صدای توست
که آبی می­شود برای هر­چه آتش
که بادی می­شود برای هرچه خاک
ای دوست­داشتنی

پنجشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۸

گرد و خاک

در من همیشگی نباش
که از فرط عادت ،فراموشت کنم
در من سفر کن
بیا و برو
همیشه بیا و برو
بگذار من مسافرخانه ی تو باشم
………………
وقتی به قرص عادت کرده باشی ،کندن ازش سخته. می­شی شبیه آدمی که حتی اگه همه­ی زندگیش سر ِجاش باشه، چشماشو می­ماله تا اشکش نریزه. ما انقدر نگرانِ درست شدن ِ اوضاعیم که مطمئنم وقتی هم که اوضاع درست بشه، حواسمون نیس. منظورمو رسوندم؟فهمیدی؟ به گمشده ها فکر می­کنی. به گذشته­های گمشده.. و حسرت می­خوری. پس هیچ وخت قرصاتو ترک نکن. یا اگه ترک کردی، عین ِمرد پاش وایسا. فهمیدی؟؟ هیچ چیز جالبی وجود نداره. شعار هفته­ی انجمن اسلامی دانشگاه رو هم خوب گوش کن: با کسی که چیزی برای از دست­دادن نداره، سربه­سر نذار.
...............
پی نوشت 1: طبیعیه. خیلی وخته که ننوشتم.
پی نوشت 2: من پیرتر از اونیم که حال و حوصله­ی معما حل کردن داشته باشم. اگه نظر می­دی، اسمتو هم بنویس.