ترازوی اول
الان، این روزها موقعیتِ عجیب و مهمی در زندگی ِمنه. به شدت دوست دارم که به دقت یادداشتش کنم. حتی دسته بندیشون برایِ من سخته. برایِ من عادی نوشتن از همه چیز سختتره. این شاید فرصتِ مناسبی باشه برایِ ثبت، این چند روز تعطیلی.
1
من قبول شدم دانشگاه. نمایش ِدانشگاه تهران. به نظر میاومد که بهتر از دانشگاه هنر باشه و امیدوارم که اینطوری باشه. خدا شاهده که خیلی زجر کشیدم و اذیت شدم برای قبول شدن.. خیلی صبر کردم.. دوباره این همه درس تکراری رو خوندم.. و این همه درس ِغیر ِتکراری.. که نشون داد وقت میذارم برای اینکه به چیزی برسم که میخوام.. و این خیلی خوشایند بود.. هر چند که خوندنِ خبر ِقبولیم خیلی خوشحالم نکرد، اما به جاش وقتی رفتم تویِ آمفیتیاتر، زدم زیر ِگریه و یه ربعی هایهای گریه کردم. آیدین گفت ترسیدم قبول نشده باشی. قبولی که گریه نداره، دیوانه. کس ِدیگه گریهمو ندید. سالن تاریک بود به خاطر ِتمرین ِحسگیری..که هدی ازشون متنفره.. خیلی فکر کردم به دلیل ِگریهام.. حتما به خاطر ِفشار ِزیادی بود که برایِ قبولیم حس میکردم.. هرچند این فقط قدم ِاول بود برایِ موفق شدن توی ِراهی که دوستش دارم..الان بهمن 88 است و من از بهمن 86 تصمیم گرفتم که مسیرم را عوض کنم.. و تا 3ماه بسیار حالم بد بود. همیشه احساس ِمرگ میکردم وقتی دراز میکشیدم.با دکتر و اینور و اونور بهتر شدم..بعد میرفتم کلاسهای استاد و سعی میکردم که دو واحد درسی پاس کنم و میرفتم تمرینهای پانتهآ و بعد تابستون شروع کردم که کلاسهای حسابداری رو برم یه 6ماهی و بعد آبان شروع کردم به کارگردانی تجربههای اخیر.. و از مهر شروع کردم به درس خوندن.. و وسطهایِ آذر بود که کار ِپانتهآ پیچید..و از شهریور یا مرداد بود که یه اپیزود رو بازیگردونی کردم و بازنویسی.. و عید بود که با استاد و دوستان رفتیم مسافرت..عید88.. و تمام 87 من درگیر ِکلاسها بودم و درگیر بودم.. و آخر فروردین بود که من و استاد با هم اخراجم کردیم از کلاس..و همون روزها بود که تجربهها رو اجرا کردیم..و من نتونستم فیلم بگیرم از اون.. و چقدر غصه خوردم..واقعا اتفاق بدی بود.. و مثبت بود همهچیز بعدِ تجربهها و من دو ماهِ تموم درس خوندم و انتخابات شد و رفتیم تو خیابون و نتونستیم درس بخونیم و برگشتم خونه 10روز مونده به کنکور.. و سعی کردم به کنترل دربیام و در نهایت ساعت 3:30 بعدازظهر با کلی استرس کنکور دادم و منتظر شدم برایِ آزمونِ عملی و چشمهامو عمل کردم و از شهریور با آیدین تمرین کردیم..و فرید..که انقدر اتفاقاتش زیاده که خدا میدونه.. رفتیم مسافرت تابستون و با محبوبه آشنا شدم و به واسطهی محبوبه با دوستانِ نقاشش و به واسطهی اونها با دانشگاه تهران.. که رنگ و بوهاش کامل فرق میکنه با شریف.. نمیدونم برآیندِ اینها چی شده..آها،تمرین بابک هم رفتم سه ماه که به کلی دلیل دیگه نمیرم.. امیدوارم آرامش پیدا کنم.
2 Comments:
تبریک می گم.
چند بار نوشتم و پاک کردم، فکر کنم همین یک جمله کافی باشه.
سین یعنی کی؟سعید؟؟سارا؟؟هستی؟؟خب چرا اسمتو ننوشتی؟؟
ارسال یک نظر
<< Home