-->
بی مخاطب
- اون نقاشی رو که چند روز پیش برات کشیدم یادت میآد؟ اول یه دایره بود با یه نقطه وسطش. گفتم این منم. بعد بقیهی صفحه رو سیاه کردم. تو قلم رو از دستم گرفتی، یه کاغذ برداشتی و توشو پر کردی از دایرههایی با یه نقطه وسطشون.
- بهت گفته بودم من از دوستیهای حقیر عین دشمنیهای حقیر متنفرم.
- گفتی از حل کردن پازل آدمها خوشم میآد. ولی یه چیز رو هیچوقت رو نکردم؛ اینکه همیشه آخرش پشیمون میشم. اصلاً مگه میشه یه درخت دو نوع میوه داشته باشه؟
- تنها کاری که از دستم بر میآد اینه که بشینم تو اتاقم، کتاب بخونم، سیگار بکشم، قهوه بخورم و منتظر بمونم. همین...
بنبست یکطرفه
دکتر گفته امشب باید یه ذره درد رو تحمل کنی، ولی من اینجام که نذارم برادر کوچولوم درد بکشه.
چشماتو ببند! میخوام برات یه دونه از اون قصهها تعریف کنم که خیلی دوست داری.
یه پارک شلوغ رو در نظر بگیر، یه نیمکت رو هم نقاشی کن توی اون؛ هر رنگی که دوست داری بهش بزن!
شروع کن به راه رفتن توی پارک و قدمهاتو بشمار!
یک، دو، سه...
با شمارهی شصت باید رسیده باشی کنار نیمکت.
حالا دو راه داری. یا اینکه نیمکت رو خالی فرض میکنی که در این صورت روی اون میشینی، استراحت میکنی و داستان تموم میشه.
یا اینکه فرض میکنی دخترکی با چشمای بسته روی اون نشسته.
اون میگه همیشه شصت شماره دیر میرسی.
تو باید یه جملهی خوشگل بگی، مثلِ: تو همیشه اینو میدونستی.
آروم میگه: نمیشینی؟
تو باید یه ذره فضا رو قشنگ کنی. میتونی سرتو ببری درِ گوشش و آروم بگی: تا چشماتو باز نکنی، نه.
و حالا دخترک چشماشو باز میکنه. میبینه هیچکس کنارش نیست. میفهمه همش خواب و خیال بوده...
خوابیدی برادر کوچولوی من؟
مه
او دیشب مُرد.
امروز صبح بر سر مزارش رفتم و شاخه گلی بر روی آن گذاشتم به یادگاری.
شهر شلوغتر از همیشه است و مردم راه خود را به زور میگشایند تا زودتر برسند.
حس میکنم دستهایم دیگر آن قدرت جادویی را ندارند و چشمانم کمسو شدهاند. دیگر نمیتوانم بفهمم که رنگ سفید چقدر زیباست و چقدر زننده. ولی گوشهایم هنوز همه چیز را به وضوح میشنوند، حتی اگر نخواهم.
مردم چقدر راحت جواب لبخندم را میدهند. نمیفهمم...
سفید بر روی سیاه است و طاق بر روی جفت و لکهها بر روی زیباترین پیراهنم.
آه، چشمانم چقدر کمسو شدهاند و مردم چقدرر راحت لبخندم را فراموش میکنند.
باید ادامه داد... به نانوایی میروم و فریاد میزنم: من دیرم شده. همهی مردم کنار میروند تا به من کمک کنند. اما دستانم خالیتر از همیشه است.
او دیشب مُرد.