کورکورانه یا ببخشید آقا ساعت چنده؟

داستانک‌ها و پاراگراف‌ها

-->

یکشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۹

دوری

تولد اتفاق مبارکیست. امروز به دنیا آمدی. آخرین تصویری که از اتفاق­ها در خاطر دارم، کامنت­های پیاپیم بود در تنها جایی که می­شد نشانی از تو پیدا کرد.. که دیگر نیست.. آخرین تصویری که از خودت به یاد دارم، ایستاده بودیم گوشه­ی میدان ولیعصر که سوار تاکسی بشوی. من گفتم بگیرش. گفتی بار می­شه اینها. گفتم خب من چیکار کنم با این همه بار؟ که خندیدی.. همان روز بود که گفتی ممنون از امانتی ِعجیبی که بهم دادی. بعید می­دونم دیگه بشه پسش گرفت.. که همچین قصدی هم ندارم.. بار دیگر شهری که دوست می­داشتیم.. بین ِتولد ِتو و تولد ِمن می­شه یه چلٌه گرفت..دو کار رو نباید بکنم و دو کار رو انجام خواهم داد.. همیشه وقتی یه مژه­ام میفته و فاطمه از راه می­رسه و می­پرسه که یه آرزو کن، همیشه آرزوم همراهی ِتو بوده.. و همیشه چشم ِدرست رو انتخاب کرده­ام.. چند وقته که ندیدمت؟؟ آخرین بار شنبه بود یا یک­شنبه؟؟ دو سال و هفت ماه.. مدتِ طولانیه و توقع بی­جاییه از هردومون که ذهنمون به هم آلوده مونده باشه.. ولی با این حال هنوز گاه به گاه میای و میری.. انگار که یه بخشی از وجودمون رو به هم قرض دادیم برای ِهمیشه.. تو درونِ من باقی می­مونی برای همیشه.. و تبدیل می­شی به روحی زنانه که در داستان­هام قدم می­زنه و راه می­ره.. تبدیل می­شی به شاعرانگی ، به بزرگترین غصه­های نگفته که لابه لای کلام مخفی می­شن.. می­بینی؟ هنوز هستی.. شاید فقط به این خاطر که امید هنوز برایِ من جریان داره.. خودم که درگیرش نمی­شم، اما یک گوشه­ای از مغزم اجازه نمی­ده که درگیر هیچ رابطه­ای بشم. مادرم که اومد پیشتون، از دیدنت خوشحال بود. خیلی زیاد. اما از من نا امیده!: دی.. من هم مطابق همیشه سیاه می­بینم.. امیدوارم هر اتفاقی که میفته زودتر بیفته.. بارها خواستم آدم­های دیگر رو دوست داشته باشم.. تعداد ِبارهایی که موفق شدم خیلی کمتر بود، اما بود.. به خاطر همین خوشحالم که هنوز زنده­ام و حتی اگر تو مخالفت کنی، زنده خواهم ماند.. هرچند که با تو زمان از بین می­رفت.. و با بقیه زمان هست و شاید چه بدتر که کش بیاید.. من آدم ِعجولی هستم.. همیشه..هر چند که شیرین­ترین لحظه­هایم.. قبل از آخرین تصویرها وسط خیابان ِولیعصر ایستاده بودیم و گفتم که خب نظرت چیه.. و تو گفتی نمی­شه این وسط نایستیم؟ می­شه عین ِاین فیلم­ها.. من بیشتر مجنون بودم تا عاشق.. و این امنیت و آرامش تو را به خطر می­انداخت..الان دیگه باورم نمی­شه که دوباره ببینمت.. و باورم نمی­شه که ما هنوز بتونیم همدیگه رو بفهمیم.. و بدتر اینکه باورم نمی­شه اصلاً حرفی برایِ گفتن به هم داشته باشیم.. چقدر تلخم من.. امروز روز ِدوم چله است.. که همه­چیز سر ِجاشه.. اگه موفق بشم، آرامشم روزافزون می­شه.. اگه بگی نه.. مزیتِ بزرگتر شدن اینه که آدم دوراندیش می­شه.. یه چیزهایی می­چینه که اگه شکست خورد، چنگ بزنه به اونها.. از تو شروع کردم و رسیدم به خودم.. تو مگر نگفتی که استعداد ِچاقی داری؟؟ پس چرا لاغر شدی؟؟ برس به خودت.. انقدر آزار نده خودت رو.. انقدر نخواب.. خواب خواب میاره.. کار بتراش واسه خودت.. می­دونی که چقدر تیاتر قراره بری؟؟ چقدر کتاب قراره بخونی؟؟ چقدر نیمه­شبها قراره کتاب بشنوی تا خوابت ببره؟؟ چقدر قراره نیمه­شبها بالایِ کوه باشی و طلوع ِخورشید روی ِقله باشی وقتی قراره باد ِسرد تنت رو بلرزونه؟؟ میدونی که چقدر کم دویدی؟؟ چقدر کم رها شدی از همه­چیز؟؟ مواظبِ خودت باش. دورتر از اونی هستی که بتونیم مواظب ِهم باشیم..
یعنی می­خونی این­ها رو؟

2 Comments:

Anonymous ناشناس said...

حتی اگر هم اینجارو نخونه، یه چیزی تو قلبش وول وول می خوره!گوشش زنگ میزنه!یا یهو یه عکسی خاطره ای چیزی میفته جلو پاش.....!!!مطمئن باش

۸:۴۶ بعدازظهر, اردیبهشت ۲۷, ۱۳۸۹  
Anonymous ناشناس said...

کاشکی باز مینوشتی...یعنی می خونی این هارو؟

۱۰:۵۷ بعدازظهر, بهمن ۱۴, ۱۳۹۰  

ارسال یک نظر

<< Home