دوری
تولد اتفاق مبارکیست. امروز به دنیا آمدی. آخرین تصویری که از اتفاقها در خاطر دارم، کامنتهای پیاپیم بود در تنها جایی که میشد نشانی از تو پیدا کرد.. که دیگر نیست.. آخرین تصویری که از خودت به یاد دارم، ایستاده بودیم گوشهی میدان ولیعصر که سوار تاکسی بشوی. من گفتم بگیرش. گفتی بار میشه اینها. گفتم خب من چیکار کنم با این همه بار؟ که خندیدی.. همان روز بود که گفتی ممنون از امانتی ِعجیبی که بهم دادی. بعید میدونم دیگه بشه پسش گرفت.. که همچین قصدی هم ندارم.. بار دیگر شهری که دوست میداشتیم.. بین ِتولد ِتو و تولد ِمن میشه یه چلٌه گرفت..دو کار رو نباید بکنم و دو کار رو انجام خواهم داد.. همیشه وقتی یه مژهام میفته و فاطمه از راه میرسه و میپرسه که یه آرزو کن، همیشه آرزوم همراهی ِتو بوده.. و همیشه چشم ِدرست رو انتخاب کردهام.. چند وقته که ندیدمت؟؟ آخرین بار شنبه بود یا یکشنبه؟؟ دو سال و هفت ماه.. مدتِ طولانیه و توقع بیجاییه از هردومون که ذهنمون به هم آلوده مونده باشه.. ولی با این حال هنوز گاه به گاه میای و میری.. انگار که یه بخشی از وجودمون رو به هم قرض دادیم برای ِهمیشه.. تو درونِ من باقی میمونی برای همیشه.. و تبدیل میشی به روحی زنانه که در داستانهام قدم میزنه و راه میره.. تبدیل میشی به شاعرانگی ، به بزرگترین غصههای نگفته که لابه لای کلام مخفی میشن.. میبینی؟ هنوز هستی.. شاید فقط به این خاطر که امید هنوز برایِ من جریان داره.. خودم که درگیرش نمیشم، اما یک گوشهای از مغزم اجازه نمیده که درگیر هیچ رابطهای بشم. مادرم که اومد پیشتون، از دیدنت خوشحال بود. خیلی زیاد. اما از من نا امیده!: دی.. من هم مطابق همیشه سیاه میبینم.. امیدوارم هر اتفاقی که میفته زودتر بیفته.. بارها خواستم آدمهای دیگر رو دوست داشته باشم.. تعداد ِبارهایی که موفق شدم خیلی کمتر بود، اما بود.. به خاطر همین خوشحالم که هنوز زندهام و حتی اگر تو مخالفت کنی، زنده خواهم ماند.. هرچند که با تو زمان از بین میرفت.. و با بقیه زمان هست و شاید چه بدتر که کش بیاید.. من آدم ِعجولی هستم.. همیشه..هر چند که شیرینترین لحظههایم.. قبل از آخرین تصویرها وسط خیابان ِولیعصر ایستاده بودیم و گفتم که خب نظرت چیه.. و تو گفتی نمیشه این وسط نایستیم؟ میشه عین ِاین فیلمها.. من بیشتر مجنون بودم تا عاشق.. و این امنیت و آرامش تو را به خطر میانداخت..الان دیگه باورم نمیشه که دوباره ببینمت.. و باورم نمیشه که ما هنوز بتونیم همدیگه رو بفهمیم.. و بدتر اینکه باورم نمیشه اصلاً حرفی برایِ گفتن به هم داشته باشیم.. چقدر تلخم من.. امروز روز ِدوم چله است.. که همهچیز سر ِجاشه.. اگه موفق بشم، آرامشم روزافزون میشه.. اگه بگی نه.. مزیتِ بزرگتر شدن اینه که آدم دوراندیش میشه.. یه چیزهایی میچینه که اگه شکست خورد، چنگ بزنه به اونها.. از تو شروع کردم و رسیدم به خودم.. تو مگر نگفتی که استعداد ِچاقی داری؟؟ پس چرا لاغر شدی؟؟ برس به خودت.. انقدر آزار نده خودت رو.. انقدر نخواب.. خواب خواب میاره.. کار بتراش واسه خودت.. میدونی که چقدر تیاتر قراره بری؟؟ چقدر کتاب قراره بخونی؟؟ چقدر نیمهشبها قراره کتاب بشنوی تا خوابت ببره؟؟ چقدر قراره نیمهشبها بالایِ کوه باشی و طلوع ِخورشید روی ِقله باشی وقتی قراره باد ِسرد تنت رو بلرزونه؟؟ میدونی که چقدر کم دویدی؟؟ چقدر کم رها شدی از همهچیز؟؟ مواظبِ خودت باش. دورتر از اونی هستی که بتونیم مواظب ِهم باشیم..
یعنی میخونی اینها رو؟
یعنی میخونی اینها رو؟