کورکورانه یا ببخشید آقا ساعت چنده؟

داستانک‌ها و پاراگراف‌ها

-->

دوشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۵

۵

در ِ خانه‌ی سوفیانا، دخترک همسایه‌مان را می‌زنم. اسمش در شناسنومچه سوفیاستل است، اما خودش ترجیح می‌دهد که سوفیانا صدایش کنند.
بوی قرمه سبزی به هیچ وجه مستم نمی‌کند. اما باید اعتراف کنم با بوی گل مریم بدجوری حالی‌به‌حالی می‌شوم.
وقتی وارد خانه می‌شوم، یک لحظه سرم گیج می‌رود. زانو می‌زنم و کلی از خاطرات گذشته را بالا می‌آورم. می‌خواهم تا سال‌ها به همان حالت بمانم. می‌خواهم باز هم بالا بیاورم که می‌گوید:
- دیگه برای امروز کافیه آقا. من تا چند روز نمی‌رسم که همین‌ها رو هم تمیز کنم.
اینجا چقدر گرم است. نگاهم می‌کند... چند ثانیه... انگار در اعتمادِ به من مردد است.
و بعد بالا را نشان می‌دهد. آها، سقف نقاشی شده به ضمیمه‌ی دایره‌ای زرد.
می گویم:
- شما اینجا یک خورشید کوچیک دارید.
لبخند می‌زند و از جیبش یک تکه کاغذ بیرون می‌آورد.
- این مال شما. ممنون به خاطر غذا.
روی تکه کاغذ نوشته شده: «و تو را تو می‌خوانم و همزادت را عشق، ای همزاد ِمن.»
آه سوفیانای کوچولو، خوش به حالت. همه چیز آرام است. بیرون برف می‌بارد.

جمعه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۵

۴ روزنامه‌ی صبح یکشنبه

می‌خواهی قهوه درست کنی که در می‌زنند. همسایه‌ی کوچولوی ما تخم مرغ‌ها را پس آورده.
- ببخشید، شما بلدید قرمه‌سبزی درست کنید؟ آخه گارنیکل هوس کرده.
بر می‌گردد طرف من.
- گارنیکل اسم اسبمه.
آفرین! می‌خواستم بپرسم گارنیکل کیه. از توی اطاق، کتاب آشپزی را می‌آوری برایش. می‌گوید:
- من خوندن بلد نیستم.
می‌گویی:
- پس باید حداقل یک روز بهم وقت بدی.
- منتظرتون می‌مونم. راستی فردا برف می‌آد.
در را می‌بندی، لم می‌دهی روی مبل و شروع می‌کنی به خواندنِ کتابِ آشپزی.
پس می‌خواهی یک‌روزه قرمه سبزی بپزی. من که طبق معمول تسلیمم و راضی به سیب‌زمینی برای شام. می‌گویم:
- تو یادته که برف مالِ چه فصلی بود؟
- چه فرقی می‌کنه؟ برف قشنگه، همین... راستی می‌شه برای من هم قهوه درست کنی؟