این روزها
اگر روزی گم شوم
تو دستِ مرا خواهی گرفت
و میبریام به خیالاتت
تا لحظهای آسوده بخوابم
دیگر روز ِگذشته مرا آزار نخواهد داد
و عشق ِگذشته
من خوابم...
...
اگر روزی گم شوم
خیره میشوی به چشمانم و میخندی
و فوت میکنی به هر چه که بوده و هست
و میرود هر چه که بوده هست
به خیالاتت
به جایی که دستِ من به آن نرسد
...
اگر روزی گم شوم
در گوشم حرفهایی خواهی زد
که هیچیک را نخواهم فهمید
ولی این صدای توست
که آبی میشود برای هرچه آتش
که بادی میشود برای هرچه خاک
ای دوستداشتنی
تو دستِ مرا خواهی گرفت
و میبریام به خیالاتت
تا لحظهای آسوده بخوابم
دیگر روز ِگذشته مرا آزار نخواهد داد
و عشق ِگذشته
من خوابم...
...
اگر روزی گم شوم
خیره میشوی به چشمانم و میخندی
و فوت میکنی به هر چه که بوده و هست
و میرود هر چه که بوده هست
به خیالاتت
به جایی که دستِ من به آن نرسد
...
اگر روزی گم شوم
در گوشم حرفهایی خواهی زد
که هیچیک را نخواهم فهمید
ولی این صدای توست
که آبی میشود برای هرچه آتش
که بادی میشود برای هرچه خاک
ای دوستداشتنی
1 Comments:
دست از خوابهاي من بردار
ارسال یک نظر
<< Home