کورکورانه یا ببخشید آقا ساعت چنده؟

داستانک‌ها و پاراگراف‌ها

-->

شنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۹

coming soon

دلم می­گیره. اون تلخی ِتهِ تهِ نوشته­ات. نامه­های قدیمی که بازخونی می­شن، یه لحظه حسرت می­خورم با خودم که چرا این­ها روی کاغذ نوشته نشدن. و بعد نامه­های تلخ­تر رو می­خونم. فقط نامه­های تو رو، چون می­ترسم با خوندنِ نامه­های خودم، به حماقت­ها و اشتباه­هام پی ببرم. چون می­ترسم چیزهایی رو بفهمم که دلم نمی­خواد. باور می­کنی که الان، همین لحظه از تمام ِزندگیم راضیم؟ فقط به خاطر ِاتفاقِ تو. من آدم ِکوچکیم یا اتفاق بزرگ بود؟ من آدم خیالبافیم یا حقیقت.. سال­ها باید بگذره.. 12سال از دیدنِ تو.. تا شاید فراموشت کنم.. اگه نیاز بشه. "من نمی­تونم به آینده با تو فکر کنم." صفحه رو ببند و بگو خداحافظ. نگو خداحافظ. بگو. نگو.
پی­نوشت: اگه نامه­ها رو کاغذ بودن، الان کهنه شده بودن. تا خورده بودن. مواظبت می­خواستن. با این صفحه­ی سفیدِ روبه­روم هیچی معلوم نمی­شه.

1 Comments:

Anonymous امیر شمعون said...

...
سال های که نام روی کاغذ نیامد، اما پایان هر گریه بود

۷:۳۹ بعدازظهر, مرداد ۱۴, ۱۳۸۹  

ارسال یک نظر

<< Home