کورکورانه یا ببخشید آقا ساعت چنده؟

داستانک‌ها و پاراگراف‌ها

-->

شنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۹

coming soon

دلم می­گیره. اون تلخی ِتهِ تهِ نوشته­ات. نامه­های قدیمی که بازخونی می­شن، یه لحظه حسرت می­خورم با خودم که چرا این­ها روی کاغذ نوشته نشدن. و بعد نامه­های تلخ­تر رو می­خونم. فقط نامه­های تو رو، چون می­ترسم با خوندنِ نامه­های خودم، به حماقت­ها و اشتباه­هام پی ببرم. چون می­ترسم چیزهایی رو بفهمم که دلم نمی­خواد. باور می­کنی که الان، همین لحظه از تمام ِزندگیم راضیم؟ فقط به خاطر ِاتفاقِ تو. من آدم ِکوچکیم یا اتفاق بزرگ بود؟ من آدم خیالبافیم یا حقیقت.. سال­ها باید بگذره.. 12سال از دیدنِ تو.. تا شاید فراموشت کنم.. اگه نیاز بشه. "من نمی­تونم به آینده با تو فکر کنم." صفحه رو ببند و بگو خداحافظ. نگو خداحافظ. بگو. نگو.
پی­نوشت: اگه نامه­ها رو کاغذ بودن، الان کهنه شده بودن. تا خورده بودن. مواظبت می­خواستن. با این صفحه­ی سفیدِ روبه­روم هیچی معلوم نمی­شه.

چهارشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۹

ماهنامه

چند شب ِپیش خواب کسی را دیدم. ساعت­ها بر در ِخانه­اش نشسته بودم به انتظار. عاقبت آمد. از دستِ من فرار کرد و نرفت درونِ خانه. به دنبالش رفتم و به دلیلی با مردی دعوایم شد. فریاد و جیغ و داد. مرا کنار می­کشید، اما فایده نداشت و باز دعوا و جیغ و داد. تا اینکه آمد و دستش را پشتم گذاشت و دورم کرد. در همان لحظه که دستش را پشتم گذاشت، ناگهان به اندازه­ی یک عمر آرام شدم، به اندازه­ی صد عمر گرم شدم.
قبل ِاین خواب روزها حالم بد بود. وقتی که بیدار شدم، همه­ی غده­ها رفته بودند.
ممنون از تو.

سه‌شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۹

ساحره ی پورتوبلو

" قوانین ِما قوانین ِ طبیعت بود: اقویا زنده می­مانند و ما ضعفا، ما تبعیدیان ِابدی، یاد گرفتیم که نیرویمان را پنهان و فقط موقع ضرورت از آن­ها استفاده کنیم."