کورکورانه یا ببخشید آقا ساعت چنده؟

داستانک‌ها و پاراگراف‌ها

-->

دوشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۵

۳ تقاطع

فکر نمی‌کردم شروعش به این گندی باشه. صبح زود با صدای هق هق گریه‌ات بیدار می‌شم. اول نمی‌فهمم چه اتفاقی افتاده، خوب که نگاه می‌کنم باز هم نمی‌فهمم چه اتفاقی افتاده. خودم را آماده می‌کنم برای دلداری دادن که فرشتهٔ نجاتم در می‌زند. یک دختر کوچولوی ناز و خوشگل که تنها همسایه‌مان است و اتفاقاً تنها زندگی می‌کند. مرا پرت می‌کند بیرون از خانه. ترجیح می‌دهم منتظر بنشینم و حد اکثر یک سیگار دود کنم. فکر کنم حق داشته باشم، بعد از اون پیاده رویِ صبحگاهی ِ تو روی اعصابم.
دخترک می‌آید بیرون. در حال رفتن می‌گوید:
- خوشوقتم از آشناییتون آقا. در ضمن دو تا تخم‌مرغ قرض کردم برای صبحانه. یکی برای خودم و یکی برای اسبم.
مگه اسب‌ها تخم‌مرغ می‌خورند؟
از توی خونه داد می‌زنی:
تو هنوز نفهمیدی داری کجا زندگی می‌کنی؟

جمعه، دی ۲۹، ۱۳۸۵

۲ تق - دیر

معادلهٔ دو مجهولی ِ گذشته و آینده.
من از تو گله دارم...
که چرا دروغ‌ها را باور کردی؛ مگر باور ِ دروغ آسان‌تر است از باور ِ حقیقت؟
چرا باور کردی که قلبت بشکند وخرده‌هایش فرو رود به پای من؟
و آنگاه بود که خون سرازیر شد از چشمانم.
و حالا التماست می‌کنم که به خیالت اعتماد نکن و مرا ببین!
می‌خواهم که بدانی...
قهوه می‌خورم... بی تو... با تو...
قدم می‌زنم... بی تو... با تو...
جدول حل می‌کنم... بی تو... با تو...
می‌خواهم برای همیشه بی تو باشم تا از توهم ِ با تو بودن رها شوم.
باور کردی؟ معلوم است که باور کردی؛ چون دروغ گفتم.

سه‌شنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۵

۱

و حالا جنگ تموم شده. دو تایی نشستیم زیر این سقف چوبی. من
این طرف روی نیمکت دارم تفنگم رو تمیز می‌کنم و تو اون طرف
داری خون‌ها رو پاک می‌کنی از رو چاقوت.
کارت تموم شد. می‌خوای بری بیرون.
- باید برم هیزم جمع کنم. شب‌ها حتماً اینجا خیلی سرد می‌شه.
حالا تو بیرونی. روی تخت دراز می‌کشم و زیر لب می‌گم:
- ما از امروز دیگه کنار همیم.
تو از بیرون داد می‌زنی:
- و برای همیشه.
مرسی که خیالمو راحت کردی. پلک‌هام سنگین می‌شن. بعدشم که
معلومه. خوابم می‌بره.