کورکورانه یا ببخشید آقا ساعت چنده؟

داستانک‌ها و پاراگراف‌ها

-->

چهارشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۸

...

تنها تنها تنها
نشسته بر لبِ سکویی از سکوهای بی­شمار
سکوت نیست، صدای ِمتضادِ ماشین­ها و پرنده­ها
سکوت را کشته است
من اما ساکتم ساکت­تر از هر لحظه با خویش
من ساکنم ساکن­تر از هر لحظه با زمان
تنها تنها تنها
دیگر در هیچ­گجا سکوت به گوش نمی­رسد
گوش فرا داده ، چشمها نیمه باز
چشم­ها دگر راه را نمی­بینند
اینجا ایستگاهِ آخر است، اگر راهی بوده باشد
اینجا آخر ِآرزوهاست، اگر آرزویی بوده باشد
تنها خود می­دانم تنها خود نمی­دانم
و من تنها در پله­های ِپیچ در پیچ که به چپ و راست می­روند
نه بالا و پایین، سردرگمم
صدای ِماشین­ها و پرندگان این تناقض ِبی­انتها
سکوت را کشته است
سکوت باید کشته می­شد شاید.
این تنها پایانی است که او را به سعادت می­رساند
من در کنج ِتمام ِزاویه­ها فقط یک نفرم
من در تمام ِچندضلعی­ها فقط یک نفرم
و دست­های ِناتوانِ من نمی­توانند هیچ بگیرند
اگر چیزی بوده باشد
پاهای ِسنگین ِمن نمی­توانند هیچ­جا بروند
که قطعاً راهی نمانده است
تمام ِراهها را راه­بان­هایِ بی­رحم بسته­اند.
اما سکونِ این سکو راه به جایی نمی­برد
باید استاد و چشم­ها را باز کرد و حرکت کرد.
اما به کدامین راه...
شاید باید راه­بان­ها کشته شوند
همانگونه که بی­رحمانه سکوت کشته می­شود برای عبور ِصدا.
اما چه سعادتی برایِ راه­بانِ بی­رحم در انتظار است
چه فرجامی
محبوبه