کورکورانه یا ببخشید آقا ساعت چنده؟

داستانک‌ها و پاراگراف‌ها

-->

جمعه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۴

تاریک روشن ١

ساعتِ شماطه دار خانه‌ای شش بار نواخت. مردی قد بلند از روی کاناپه بلند شد و از خانه بیرون رفت.
پارک بزرگ تر از آن بود که اگر سر آن بایستی ، بتوانی تهِ آن را ببینی. یک نیمکت وسط پارک درمیان دوتا از چنارها آرام گرفته بود. شاید هیچ فرقی با
بقیه ی نیمکت‌ها نداشت. پُر بود از یادگاری‌هایی مثل سحر دوستت دارم ، حسین و زهرا دو قلب عاشق یا تاریخ هایی که خورده بود. ولی مردی که روی آن نشسته بود، فرق آن نیمکت بود با بقیه‌ی نیمکت‌های خالی. مردی با چشم‌های آبی که دست هایش سست و بی حس دو طرفش رها شده بود.
سَر و کله ی مردِ قد بلند در پارک پیدا شد. حضورش آنقدر ناگهانی بود که شاید اگر کسی تمامِ پارک رادید می‌زد هم نمی‌توانست ورودش را ببیند. با قدم‌های محکم پیش می‌رفت و برگ‌های زرد و نارنجی رازیر پایش خورد می‌کرد. شاید برای جلب توجه. کسی چه می‌داند. رسید به نیمکتِ پُر میان دو چنار.
مرد حتی برنگشت که نگاهش کند.
ــ آوُرد یشون؟
چشم آبی با نگاهی خیره به روبرو دستِ چپش را به سوی او دراز کرد. پاکتی کوچک از جیب کت بیرون آمد و دست به دست شد و رفت داخل جیب کاپشن.
قد بلند روی نیمکت نشست. حالا هر دو به روبرو نگاه می‌کردند. فقط خودشان می‌توانستند سکوت وحشتناکِ بین خودشان را درک کنند، چون اگر کنارشان می‌ایستادی، می‌دیدی سکوتِ آن دو را خنده‌ها، بلند حرف زدن‌ها و شلوغ کردن‌های بچه ها و عابر‌ها جبران می‌کرد.
Photo by: Alireza Mosaffa
آخر سر چشم آبی به حرف آمد:
ــ می‌دونی مامانم می‌گفت: اون روز خورشید که طلوع کرد، تو هم به دنیا اومدی. همیشه می‌گفت: بختت روشنه مادر.
قد بلند یک سنگ کوچولو از زمین برداشت و شروع کرد به بازی با آن.
ــ گُل کُدومه؟
نگاهش رفت به دستی که بغلد ستیش مُشت کرده بود.
ــ سارا همیشه می‌گفت تو دستات برای من خالی بود. ولی من داشتم تلاشمو می‌کردم. شاید راحت شد.
قد بلند مشتش را برد بالا و سنگ ریزه را آرام رها کرد. چه سقوطی! نگاه چشم آبی خیره مانده بود به جای خالی مشت و نگاه کناردستیش خیره مانده بود به محل اصابت سنگ با زمین.
ــ می‌دونی تو چشماش که خیره می‌شدی، انگار سوار ترن هوایی هستی و داری کُلی حال می‌کنی در حال سقوط. یه در سبز رنگ که فکر می کردم فقط خودم کشفش کردم.
پسرکی کوچک می‌آمد به سمتشان با دسته‌ای گل سرخ. نرسیده به آنها شک کرد در نزدیک شدن. قیافه‌شان خوشحال نبود و این هشداری بود برای او که وقتش را تلف نکند. ولی چشم آبی با دست او را فراخواند. دسته‌ای اسکناس بیرون آمد و دست‌ها شروع کردند به شمردنشان . حالا پول‌ها مقابل چشمان پسرک بود.
زیاد نبود، ولی شاید رؤیای پسرک بود در خواب‌هایش.
گل‌ها را داد و پول‌ها را گرفت و دوید.

سه‌شنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۴

قهوه‌ات سرد نشه


و من نگاهم را بستم. دیگر نمی‌توانست به روی تو باز بماند. كاش باور می‌كردی.
تو سكوت كردی و من نگاهم را بستم. من سكوتت را نمی‌خواستم. بلند بود و تلخ، مرا خرد می‌كرد. من می‌ترسیدم طاقتم تمام شود. من...
به چشمانم خیره شدی و سكوت كردی. من نگاهم را بستم. نگاهت پر بود از سرزنش، از غصه، از... خسته بودی، خسته‌ات كرده بودم. من ديگر نمی‌توانستم. من نمی‌خواستم...
برایت گفتم. انگشتت را روی لبانم گذاشتی، به چشمانم خیره شدی و سكوت كردی. من نگاهم را بستم شايد نبايد می‌گفتم، شاید اشتباه می‌كردم. من نمی‌خواستم اشك هایم...
رو برویت نشستم و برایت گفتم. انگشتت را روی لبانم گذاشتی، به چشمانم خیره شدی و سكوت كردی. من نگاهم را بستم. كاش هیچگاه آنجا نمی‌نشستم. من نمی‌خواستم اشك‌هایم را ببینی .

شنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۴

مرثيه‌ای برآغاز‌ها


اولین سلام آغاز یک آشنایی تازه است با همه‌ی خوبی‌ها و بدی‌هایش
اولین نگاه آغاز یک بازی مشترک است با همه‌ی قهر‌ها و آشتی‌هایش
اولین جنون آغاز سر گشتگی است
اولین سکوت آغاز پی بردن به غربت خویش است
اولین تنهایی آغاز کشف خویشتن است
اولین گریه آغاز در هم شکستن است
من سلام‌هایم را کرده‌ام
و در تنهایی‌هایم
اشک‌هایم را ریخته‌ام
این دور می‌چرخد و می‌چرخد...
و حالا چه شده است بعد از این همه سکوت و درد ؟
ای کاش...
و مرگ پایانی است بر همه‌ی این آغاز‌ها و شاید شروعی دوباره