کورکورانه یا ببخشید آقا ساعت چنده؟

داستانک‌ها و پاراگراف‌ها

-->

سه‌شنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۴

همه گرفتارند

عکس از علیرضا
پاریس - محله‌ی لَ‌دِفانس

شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۴

معصوم

بعد از ظهر چند روز قبل‌تر از امروز، مادرم توی آشپزخانه غذا می‌پخت و خواهر پنج ساله‌ام پیش او بازی می‌کرد.
یک‌دفعه خواهرم سرش را آورد بالا و گفت: «مامان! احساس می‌کنم تنهام.»
فکر کنم یه چیزی شبیه این را توی وصیت‌نامه‌ی ویرجینیا ولف خوندم! یحتمل فیلسوف می‌شود.

چهارشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۴

سکوت در سگ‌دونی

۱
خدا گفت: «لیلی سخت است، دیر است و دور از دست.»
شیطان گفت: «ساده است، همین جایی و دمِ دست.»
و دنیا پُر شد از لیلی‌های زود...
*

۲
دیدی؟ داشت لومون می‌داد. صد بار به‌ت گفته بودم، گفته بودم که این یارو بدجوری تو زرده. دِ اگه سرِ به زنگاه نرسیده بودیم که الآن داشتیم آب خنک می‌خوردیم و وصیت‌نامه می‌نوشتیم. تا تو باشی هر کی دست‌شو دراز می‌کنه طرف‌ت، سریع به‌ش اعتماد نکنی. حواس‌ت رو جمع کن. امشب باید بکشیم‌ش بیرون. نه، کار از خط‌خطی و این حرفا گذشته. باید تموم‌ش کرد مثل حسن. امشب ساعت۱۰، سر کوچه منتظرتم.


*
از یک نویسنده‌ی ناشناس