کورکورانه یا ببخشید آقا ساعت چنده؟

داستانک‌ها و پاراگراف‌ها

-->

جمعه، آذر ۰۶، ۱۳۸۸

خاطره نویسی 1

محسن حسینی، کارگردانِ تیاتر الان توی ِسریال گاوصندوق بازی می­کنه. مهدی اعتماد یه زمانی از خاطرات این آدم تعریف می­کرد.. که این آدم خیلی با الهه­ها و اسطوره­های ایتالیایی و یونانی سر کرده.. و انقدر غرق شده توی ِاین تحقیقها که رؤیای ِاین الهه­ها و خوابشونو می­دیده که اعتراض می­کردند به جاشون روی ِصحنه­ی تیاتر و دنبالش می­کردن تا ادبش کنن.

هفته­ی پیش چشمهامو عمل کردم. عملِ بی­دردی بود، اما هنوز تار می­بینم. واسه همین فقط گوشهام واسه­ام مونده و اینجوری شده که یادِ دوستای ِقدیمیم افتادم و زنگ می­زنم بهشون. یا سفارش می­کنم که آدمها هروقت زمانِ خالی داشتند، زنگ بزنند به من و برایم کتاب بخوانند، شعر بخوانند. عین این پیرمردهایِ لبِ مرگ. سعی کردم زندگیمو مرور کنم تویِ این بیکاریها. اما فقط چند هفته­ی گذشته برایم مرور می­شد. گروه نقاشی ِدانشگاه تهران، نشستن روبرویِ نمایش، دوستانِ تازه . قصه اصلا برایِ من به این سادگیهایی که برایِ بقیه هست،نیست. بیا که سختش نکنیم، بیا مواظبِ هم باشیم.