کورکورانه یا ببخشید آقا ساعت چنده؟

داستانک‌ها و پاراگراف‌ها

-->

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۸

به سوی پنسیلوانیا

من در انتهای یک چاهِ آبی، یا شایدم نارنجی، گیر افتاده‌ام. نه، اشتباهه. من به درونِ یک چاه سقوط کردم. کسی مرا هل نداد. شبیهِ خودکشی بود شاید... و معجزه وقتی روی داد که نمردم... و حتی بیهوش هم نشدم... اما شکسته‌ام بی‌شک از چند جا... چاه متروکه است و کنار من آبی گندیده که اگر بایستم به زانوهایم می‌رسد، اگر بنشینم به سینه‌ام و اگر بخوابم دیگر نیستم... می‌لرزم از سرما و نگاهم به بالاست... به نوری که از آنجا می‌تابد و نمی‌تابد... می‌لرزم، می‌لرزم، می‌لرزم... می‌خندم، می‌خندم، می‌خندم... می‌دانم که نجات پیدا نخواهم کرد و استخوان‌هایم نیز فرصتِ دفن شدن نخواهند داشت...

مادرم دهانش را چسب زده بود... و من چقدر گریه دوست دارم... به خودم نمی‌دهم زحمت که روزها را بشمارم... و سال‌ها می‌مانم... سال‌ها، سال‌ها، سال‌ها... کاروانی می گذرد، آدمی می‌گذرد... سرش را خم کرده رویِ چاه... فریاد بزنم؟ فریاد نزنم؟

شنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۸

هرکول

جلوی آینه‌ی کنار در می‌ایستد. سبیل‌هایش را با قیچی و شانه‌ی کوچک‌اش مرتب می‌کند. با وسواس خاصی موهای کم‌پشت‌اش را شانه می‌کند. کُت‌اش را تن‌اش می‌کند. پاپیون‌اش را که صاف است صاف‌تر می‌کند. کلاهش را با دقت روی سرش می‌گذارد. نگاهی به ساعت جیبی‌اش می‌اندازد. عصایش را بر می‌دارد و به اتاق کارش می‌رود. به مردی که روی مبل نشسته است و دارد نتایج بازی اسب‌دوانی دیروز را در روزنامه مرور می‌کند می‌گوید: «هیستینگز! امروز کار زیاد داریم». به طرف در می‌رود و با زنی که از اتاق کناری بیرون آمده خداحافظی می‌کند: «اوقوا میس لمون!». از «فلورین کورت» خارج می‌شود. کنار خیابان می‌ایستد و صدا می‌زند: «تاکسی!». با مرد دیگر سوار تاکسی می‌شوند و به سمت اسکاتلندیارد حرکت می‌کنند. سربازرس جپ آنجا منتظرشان است.