کورکورانه یا ببخشید آقا ساعت چنده؟

داستانک‌ها و پاراگراف‌ها

-->

سه‌شنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۸

فال، جاناتان لیوینگستون

آزمین برایم فالِ رنگ گرفت و نتیجه این شد:" شما خرمایی­رنگ هستید. باهوشید و می­دانید چه چیزی درست است. می­خواهید همه­چیز را مطابق ِمیل ِخود کنید که گاهی می­تواند به دلیل ِعدم ِتوجه به نظر ِدیگران مشکل­ساز باشد. اما در مورد ِعشق صبور هستید. وقتی فرد مورد ِنظرتان را یافتید، برایتان دشوار است فردِ بهتری را پیدا کنید."

...

قبل از هر چیز باید این ذهنو خاموش کرد تا فارغ از گذشته و آینده احساس کنه..تک تک صداها و بوها رو.. بعد آدما همدیگه رو پیدا می­کنن.. بدونِ اینکه کلمه­ای حرف بزنن.. امیدوارم اونایی که همو پیدا کردن،دوباره گم نکنن.. من چند باری گمشون کردم.

دوشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۸

نه در ادامه

عجیبه.. خیلی وقته که گم نشدم.. یا شاید الان احساس می­کنم که از گم­شدنم خیلی وقته که می­گذره..همه غر می­زنند، همه خسته­اند، همه می­خواهند که هرچه زودتر تمام شود.. انگار که تبدیل شده به یک زجر ِمدام..خیلی پابه­پایِ انها نخواهم رفت.. متوقف خواهم شد.. و اگر آنها بخواهند ادامه دهند، به پایان می­رسم.. بازیِ من با آنها به پایان می­رسد.
....

در بیشتر ِدوستیهایم کشش ِیک فرد، اصرار ِیک فرد موجبِ گریز ِدیگری شده است. انگار که همه منتظر ِبهانه­اند برایِ فرار.. و اینجا جریانی شکل می­گیرد به شدت احمقانه.. به یکی از دوستانم سپردم که هر موقع رفت بیرون، خبر کند که اضافه شوم.. اما خبر که نکرد هیچ،خودم خبر گرفتم.. و هر روز بیرون رفته بود.

....

کلٌی چیز که باید بنویسم. دارم به این فکر می­کنم که یه نویسنده چه امکاناتی باید داشته باشه..دسترسی به یه ویلا در شمال..یه دفترچه همراه.. یه ام­پی3..و حتما باید موبایل نداشته باشه..یا حداقل همراهش نباشه، بره رویِ پیغامگیر..

جمعه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۸

ترازوی اول


الان، این روزها موقعیتِ عجیب و مهمی در زندگی ِمنه. به شدت دوست دارم که به دقت یادداشتش کنم. حتی دسته بندیشون برایِ من سخته. برایِ من عادی نوشتن از همه چیز سخت­تره. این شاید فرصتِ مناسبی باشه برایِ ثبت، این چند روز تعطیلی.

1
من قبول شدم دانشگاه. نمایش ِدانشگاه تهران. به نظر می­اومد که بهتر از دانشگاه هنر باشه و امیدوارم که اینطوری باشه. خدا شاهده که خیلی زجر کشیدم و اذیت شدم برای قبول شدن.. خیلی صبر کردم.. دوباره این همه درس تکراری رو خوندم.. و این همه درس ِغیر ِتکراری.. که نشون داد وقت می­ذارم برای اینکه به چیزی برسم که می­خوام.. و این خیلی خوشایند بود.. هر چند که خوندنِ خبر ِقبولیم خیلی خوشحالم نکرد، اما به جاش وقتی رفتم تویِ آمفی­تیاتر، زدم زیر ِگریه و یه ربعی های­های گریه کردم. آیدین گفت ترسیدم قبول نشده باشی. قبولی که گریه نداره، دیوانه. کس ِدیگه گریه­مو ندید. سالن تاریک بود به خاطر ِتمرین ِحس­گیری..که هدی ازشون متنفره.. خیلی فکر کردم به دلیل ِگریه­ام.. حتما به خاطر ِفشار ِزیادی بود که برایِ قبولیم حس می­کردم.. هرچند این فقط قدم ِاول بود برایِ موفق شدن توی ِراهی که دوستش دارم..الان بهمن 88 است و من از بهمن 86 تصمیم گرفتم که مسیرم را عوض کنم.. و تا 3ماه بسیار حالم بد بود. همیشه احساس ِمرگ می­کردم وقتی دراز می­کشیدم.با دکتر و اینور و اونور بهتر شدم..بعد می­رفتم کلاسهای استاد و سعی می­کردم که دو واحد درسی پاس کنم و می­رفتم تمرینهای پانته­آ و بعد تابستون شروع کردم که کلاسهای حسابداری رو برم یه 6ماهی و بعد آبان شروع کردم به کارگردانی تجربه­های اخیر.. و از مهر شروع کردم به درس خوندن.. و وسطهایِ آذر بود که کار ِپانته­آ پیچید..و از شهریور یا مرداد بود که یه اپیزود رو بازیگردونی کردم و بازنویسی.. و عید بود که با استاد و دوستان رفتیم مسافرت..عید88.. و تمام 87 من درگیر ِکلاسها بودم و درگیر بودم.. و آخر فروردین بود که من و استاد با هم اخراجم کردیم از کلاس..و همون روزها بود که تجربه­ها رو اجرا کردیم..و من نتونستم فیلم بگیرم از اون.. و چقدر غصه خوردم..واقعا اتفاق بدی بود.. و مثبت بود همه­چیز بعدِ تجربه­ها و من دو ماهِ تموم درس خوندم و انتخابات شد و رفتیم تو خیابون و نتونستیم درس بخونیم و برگشتم خونه 10روز مونده به کنکور.. و سعی کردم به کنترل دربیام و در نهایت ساعت 3:30 بعدازظهر با کلی استرس کنکور دادم و منتظر شدم برایِ آزمونِ عملی و چشمهامو عمل کردم و از شهریور با آیدین تمرین کردیم..و فرید..که انقدر اتفاقاتش زیاده که خدا می­دونه.. رفتیم مسافرت تابستون و با محبوبه آشنا شدم و به واسطه­ی محبوبه با دوستانِ نقاشش و به واسطه­ی اونها با دانشگاه تهران.. که رنگ و بوهاش کامل فرق می­کنه با شریف.. نمی­دونم برآیندِ اینها چی شده..آها،تمرین بابک هم رفتم سه ماه که به کلی دلیل دیگه نمی­رم.. امیدوارم آرامش پیدا کنم.