کورکورانه یا ببخشید آقا ساعت چنده؟

داستانک‌ها و پاراگراف‌ها

-->

دوشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۸

و دیگر هیچ

آدمهای مهم زندگیم.. آدمهایی که از دیدنشون خوشحال می­شم. یکی می­شیم و بعد دور از هم. هدی می­گفت:" کاش فقط 5دقیقه وایسیم دو طرفِ خیابون و همو نگاه کنیم. همین بسه." این حرفش شد نمادِ تمام ِدوست داشتنهای من. که نگاه ِبه اون آدم منو دگرگون کنه، راضی کنه. به گذشته نگاه می­کنم و احساس می­کنم که خاطراتم آنچنان انباشته شده رویِ هم که جایِ کمی مونده. که هرروز صبح این خاطرات برای ِتثبیتِ خودشون هی میان و می­رن و خودشونو یادآوری می­کنن.
....
تخیل ِما همیشه فراتر از واقعیت بوده، قویتر از واقعیت بوده. برایِ همین نمی­شه به راحتی یک کتاب رو فیلم کرد یا شخصیتهای یه کتابو برایِ هم بازی کرد.. و همه­ی دوست­داشتنهای ما تصاحبی خواهد شد به خاطرِ فرهنگی که نداریم. شاید اولین قدمِ این فرهنگ کم کردنِ خیالپردازی باشه راجع به آدمها.. و پذیرفتنِ عیبهاشون و کمبودهاشون..که دیگه از پوست و خونمون مایه نذاریم برای پنهان کردنِ نقصهای اطرافمون..حرفهام آشفته می­شه..باید قبول کنم آشفتگی خودمو و به نظم برسونم..
....
چرا ریشه­ی همه چیزو می­شه به ترس خلاصه کرد؟؟ اینکه تو به یکی که کتاب می­خونه داد نمیزنی و نمیگی که "هی ،من حوصله­ام سر رفته.بیا حرف بزنیم." یا نمی­ری وسط تمرین و می­ترسی از شکستن ِغرورت. هیچ احساسی گسترده­تر از ترس نیست. ترس.. لذت.. زجر.. با این سه تا می­شه زندگی ِهر آدمی رو خلاصه کرد.