کورکورانه یا ببخشید آقا ساعت چنده؟

داستانک‌ها و پاراگراف‌ها

-->

یکشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۸

خودخواهی

1
بسیار حواس­پرت شده­ام. همین چند روز ِپیش بود که لباسم را پوشیده بودم
برای بیرون رفتن، و دو ساعتِ تمام خانه را زیر و رو کردم برای پیدا کردنِ کیفم..
و سر همه داد کشیدم که کیف من کجاست.. و آخر ِسر کاشف به عمل آمد
که رویِ شانه­ام جا خوش کرده..
یا همین دیروز که کل ِورقهایم را گشتم برایِ پیدا کردنِ کارت ملیم.. و در نهایت فهمیدیم که از یک جای سی­دی تویِ ماشین سر درآورده..این حواس­پرتی بدجوری کار دستم داده و شناسنامه و گواهینامه­ی هر دو المثنی نیز الان مفقودند!

2
وقتی راجع به زندگی حرف می­زنم و سبک زندگی مشخص، می­بینم که بیش از حد پرت زندگی کرده­ام.. بدونِ جملاتی حداقل برایِ توصیفِ خودم.. کم­کم اینجا جملاتی می­نویسم.."مگه قراره بیشتر از یه بار زندگی کنیم؟".. خیلی از تصمیماتِ مهم ِزندگیم رو بر پایه­ی این جمله گرفتم.. مثل ِتصمیم برای انصراف از درس.." تو به کسی بدهکاری نیستی برایِ بودنت.".. این ضعفِ منه..یکی از بزرگترین ضعفهایم..حتی به معلم سه­تار هم بدهکارم وقتی دارم یاد می­گیرم.. که چرا عالی نمی­زنم.. چرا اشتباه می­کنم..


3
اگر خودم را مجبور کنم به تمرکز بر تنفس و همچنین " سلام بر خورشید" را هرروز صبح انجام دهم، فوق­العاده خواهد بود. درونِ من همه چیز سر ِجای خود باشد..بیرون به درک!

پی­نوشت: من اصلاً جذاب نمی­نویسم. به شما که بدهکار نیستم!:دی