۳ تقاطع
فکر نمیکردم شروعش به این گندی باشه. صبح زود با صدای هق هق گریهات بیدار میشم. اول نمیفهمم چه اتفاقی افتاده، خوب که نگاه میکنم باز هم نمیفهمم چه اتفاقی افتاده. خودم را آماده میکنم برای دلداری دادن که فرشتهٔ نجاتم در میزند. یک دختر کوچولوی ناز و خوشگل که تنها همسایهمان است و اتفاقاً تنها زندگی میکند. مرا پرت میکند بیرون از خانه. ترجیح میدهم منتظر بنشینم و حد اکثر یک سیگار دود کنم. فکر کنم حق داشته باشم، بعد از اون پیاده رویِ صبحگاهی ِ تو روی اعصابم.
دخترک میآید بیرون. در حال رفتن میگوید:
- خوشوقتم از آشناییتون آقا. در ضمن دو تا تخممرغ قرض کردم برای صبحانه. یکی برای خودم و یکی برای اسبم.
مگه اسبها تخممرغ میخورند؟
از توی خونه داد میزنی:
تو هنوز نفهمیدی داری کجا زندگی میکنی؟
دخترک میآید بیرون. در حال رفتن میگوید:
- خوشوقتم از آشناییتون آقا. در ضمن دو تا تخممرغ قرض کردم برای صبحانه. یکی برای خودم و یکی برای اسبم.
مگه اسبها تخممرغ میخورند؟
از توی خونه داد میزنی:
تو هنوز نفهمیدی داری کجا زندگی میکنی؟
2 Comments:
راست ش من هم نفهمیدم کجا زندگی می کنی
ولی قشنگ بود
من و تو فهميديم كجا داريم زندگي مي كنيم اما دختركان انگار نمي دانند !
ارسال یک نظر
<< Home