-->
گول این حرفها رو نخورین!
o تنهاییهامونو گُم کردیم توی فریادها، آزادی خواهیها، عدالت طلبیها. آه، کاش نجاتدهنده میآمد.
o نجاتدهنده؟ شوخی میکنی؟ تا پارسال، توی سَررسید روی هر جمعه که
میگذشت، خط قرمز میکشیدم. امسال، همون اول روی همهی جمعهها خط کشیدم.
o همهی آدما دوتا دنیا دارن. یکیش دنیاییه که تو ذهنشون ساختن و اون یکی دنیا، اطرافشون، روابطشون با بقیه است. قشنگترین لحظههای هر آدم، وقتهاییه که این دوتا دنیا توی یه نقطه به هم میرسن.
oهمهی آدما دوست دارن که دیگران دوستشون داشته باشن و بهشون محبت کنن. ولی گاهی وقتها، بعضیها اینقدر توی این قضیه غرق میشن که یادشون میره خودشون هم یکی از اون دیگرانن .
o همه قراره اولش خوشبخت بشن. با همدیگه دست توی دست هم. ولی به آخر که میرسن، هر دوتا به این نتیجه میرسن که اون یکی گولشون زده.
o و دوره ی اعتماد به پایان رسید و ازاین به بعد مجبوریم برای اثبات راستگوییمان ساعتها سخن برانیم و فریاد بزنیم. ما تاوان چه چیزی را پس میدهیم؟
مازوخیسم
روبروی آینه ایستادهام و به خودم نگاه میکنم. همیشه از خودم متنفر بودم. دستهی چاقو را فشار میدم. حالا موعد انتقامه. انتقام؟ خوب خیره میشم به تصویر ِدر آینه. باید شروع کنم. فکرهایم را کردم. تازگیها خیلی از بند اول انگشت کوچک دست راستم بدم اومده. مثل یه جاسوسه که تازه کشفش کردم. جاسوسی که تا به حال صدها جنگ را به خاطرش باختهام.کف دستم را میذارم روی میز. چاقو را بالا میبرم و محکم فرود میآرم. پرت میشه یه گوشهای. حالا فقط جای خالیش باقی مونده وخونهایی که بیرون میریزن. آه... خیلی درد داره. دستم را میشویم و برمیگردم جلوی آینه. روی ساعِدِ دست چپم یه خاله. خالی که مثل یک لَکَهست بر روی پارچهی سفید. فکر کنم احتمالا" سطحیه. با چاقو یه تیکه کوچیک از گوشتم را میکَنَم. اما خال هنوز هست. باز میکَنَم و میکَنَم و میکَنَم تا میرسم به استخوان. اما خال حتی روی استخوانم هم هست. بی خیال میشم. شاید بهتر بود از اول سراغ این نمیرفتم. از گودی بین سینه و شکمم تا بالای نافم را میشکافم. چه بوی متعفنی! اینجا اسپری ِ خوشبو کننده به درد میخوره. آها... حالا خوب شد. ولی فکر نکنم خیلی دَووم داشته باشه. شاید باید هر چند ساعت یه بار این کار را بکنم. نمیدونم. تقریبا" کارم تموم شده، فقط میمونه قلبم که چند روزه تیر میکشه. جای اون را روی سینهام میبُرم و بیرونِش میآرم. یه جای قلبم بُریده و داره ازش خون میآد. اول آن را زیرِ آب میشویم، بعد یه چسب زخم روی جای زخم میزنم و میزارم سر ِ جاش. دردش کمتر شد. فکر کنم دیگه کافی باشه.
تاریک روشن ۲
چشم آبی گلها را بو کرد و بعد آنها را گذاشت بین خودشان. ولی نه، مرد قد بلند از جایش برخاسته بود و جلوی نیمکت رژه میرفت.
ــ چند وقت بعد بود که برادر ِ بزرگ منو صدا زد و گفت یه در ِ سبز هست که تازه کشفش کرده. خندیدم و ضبط رو روشن کردم.
نگاه چشم آبی چپ و راست میشد با راه رفتن او. منتظر بود، ولی دیگر کلمهای نشنید. سرش را ول کرد به سمت عقب. آسمان آبی بود با ابرهای پاره پارهی خاکستری. پاکت سیگارش را در آورد و یک نخ آتش زد. گرفت طرف آدمی که آرام نمیشد هرچه راه میرفت. سیگار را گرفت، یک پُک زد، چشمانش را بست، سرش را به سمت بالا گرفت و دود را حلقه حلقه بیرون داد. بعد ناگهان به پشت دراز کشید روی زمین پیاده روی پارک. چشم آبی نگاهی کرد، پوزخندی زد و گفت:هنوز دیوونهای.
خورشید دیگر روبروی نگاهش بود.

ــ من میرقصیدم و اون داستانشو تعریف میکرد. من میرقصیدم و اون از وقتایی حرف میزد که از جلوی خونشون رد میشد و هم اضطراب داشت و هم امید که نکنه یکهو در رو باز کنه.من میرقصیدم و اون از نذریهایی که به زور از مامان گرفته بود تا ببره دم ِ خونه ی اون ها برام تعریف میکرد. آخرش هم شاهزاده خانوم دست شاهزاده آقا رو گرفت و به خوبی و خوشی با هم زندگی کردند.
صدایش خش دار شده بود. چشم آبی دلداری بلد نبود. فقط توانست دست بگذارد روی شانهاش و کمی فشار بیاورد به آن.
ــ خوبه، پس جُفتمون این داستان رو از بریم. یک جُک میخوای بشنوی؟
بعد از تعریف آن جُک هر دو زدند زیر خنده، ولی خیلی هم خنده دار نبود. یعنی اصلا" خنده دار نبود. ولی آن دو خندیدند و خندیدند. آنقدر صدایشان بلند شد که تمام پارک پُر شد از آن و پرندههایی که پریدند از چنار بالای سرشان. چشم آبی دستش را گرفت جلوی صورتش. بعد از آنکه پایینش آورد به وضوح داشت گریه میکرد.
ــ همش تقصیر ِ من بود. روز ِ قبلش مکانیکه گفت این ترمز اشکال داره. گفتم بُرو مسافرت با خیال راحت و بوسیدمش. کاری که خیلی وقت بود نکرده بودم.
حالا نوبت ِ قد بلند بود که از جایش بلند شود برای دلداری، ولی دستش رد شد. چشم آبی هم بلند شد.
ــ توی این پاکت چند تاس؟
ــ ده تا، همون جوری که خواسته بودی.
ــ چقدر طول میکشه تا اثر کنه؟
ــ حد اکثر یک رُبع.
با هم دست دادند.
ــ هیچ راهی نیست که بتونم پشیمونت کنم؟
ــ نمیدونم.
به هم لبخند زدند و در دو مسیر مخالف از هم دور شدند. یک دسته گل سرخ ماند بر روی یک نیمکت خالی.