کورکورانه یا ببخشید آقا ساعت چنده؟

داستانک‌ها و پاراگراف‌ها

-->

دوشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۴

تاریک روشن ۲

چشم آبی گل‌ها را بو کرد و بعد آن‌ها را گذاشت بین خودشان. ولی نه، مرد قد بلند از جایش برخاسته بود و جلوی نیمکت رژه می‌رفت.
ــ چند وقت بعد بود که برادر ِ بزرگ منو صدا زد و گفت یه در ِ سبز هست که تازه کشفش کرده. خندیدم و ضبط رو روشن کردم.
نگاه چشم آبی چپ و راست می‌شد با راه رفتن او. منتظر بود، ولی دیگر کلمه‌ای نشنید. سرش را ول کرد به سمت عقب. آسمان آبی بود با ابرهای پاره پاره‌ی خاکستری. پاکت سیگارش را در آورد و یک نخ آتش زد. گرفت طرف آدمی که آرام نمی‌شد هرچه راه می‌رفت. سیگار را گرفت، یک پُک زد، چشمانش را بست، سرش را به سمت بالا گرفت و دود را حلقه حلقه بیرون داد. بعد ناگهان به پشت دراز کشید روی زمین پیاده روی پارک. چشم آبی نگاهی کرد، پوزخندی زد و گفت:هنوز دیوونه‌ای.
خورشید دیگر روبروی نگاهش بود.
Photo by: Alireza Mosaffa
ــ من می‌رقصیدم و اون داستانشو تعریف می‌کرد. من می‌رقصیدم و اون از وقتایی حرف می‌زد که از جلوی خونشون رد می‌شد و هم اضطراب داشت و هم امید که نکنه یکهو در رو باز کنه.من می‌رقصیدم و اون از نذری‌هایی که به زور از مامان گرفته بود تا ببره دم ِ خونه ی اون ها برام تعریف می‌کرد. آخرش هم شاهزاده خانوم دست شاهزاده آقا رو گرفت و به خوبی و خوشی با هم زندگی کردند.
صدایش خش دار شده بود. چشم آبی دلداری بلد نبود. فقط توانست دست بگذارد روی شانه‌اش و کمی فشار بیاورد به آن.
ــ خوبه، پس جُفتمون این داستان رو از بریم. یک جُک می‌خوای بشنوی؟
بعد از تعریف آن جُک هر دو زدند زیر خنده، ولی خیلی هم خنده دار نبود. یعنی اصلا" خنده دار نبود. ولی آن دو خندیدند و خندیدند. آنقدر صدایشان بلند شد که تمام پارک پُر شد از آن و پرنده‌هایی که پریدند از چنار بالای سرشان. چشم آبی دستش را گرفت جلوی صورتش. بعد از آنکه پایینش آورد به وضوح داشت گریه می‌کرد.
ــ همش تقصیر ِ من بود. روز ِ قبلش مکانیکه گفت این ترمز اشکال داره. گفتم بُرو مسافرت با خیال راحت و بوسیدمش. کاری که خیلی وقت بود نکرده بودم.
حالا نوبت ِ قد بلند بود که از جایش بلند شود برای دلداری، ولی دستش رد شد. چشم آبی هم بلند شد.
ــ توی این پاکت چند تاس؟
ــ ده تا، همون جوری که خواسته بودی.
ــ چقدر طول می‌کشه تا اثر کنه؟
ــ حد اکثر یک رُبع.
با هم دست دادند.
ــ هیچ راهی نیست که بتونم پشیمونت کنم؟
ــ نمی‌دونم.
به هم لبخند زدند و در دو مسیر مخالف از هم دور شدند. یک دسته گل سرخ ماند بر روی یک نیمکت خالی.

4 Comments:

Anonymous ناشناس said...

داستان زیبایی بود / شاید اینها مرده باشند / نمی دانم / به هر حال کارتان از نظر من کمترین، بسیار خوب است / موفق باشید / بدرود

۹:۲۳ بعدازظهر, اردیبهشت ۱۹, ۱۳۸۴  
Anonymous ناشناس said...

سلام .شايد بزرگترين مشکل اين داستان کوتاه چنددست‌بودن زبان آن باشد . بالاخره از جايي بايد روايت کني که آن‌جا بتواند

خاستگاه تو به حساب بيايد . من خواننده نمي‌دانم قرار است با کي همراه بشوم . با پسرک گل‌فروش يا آن‌که قصدخودکشي

دارد يا آن مرد قدبلند؟شايد اگر داستان را از يک زاويه روايت کني و خودت را بگذاري جاي يکي از اين همه شخصيت داستانت

خواندني‌تر بشود و يادت باشد که اين يک داستان کوتاه است نه يک رمان و ديگر اين‌که توصيف‌هاي اضافي زياد دارد. دوباره

نگاهش کن . داستانت مي‌تواند در همان روايت کوتاه ميان آن دو شکل بگيرد .همان‌جاکه داري از داستاني مي‌گويي که هردو بلدند

. پيروز باشي و موفق. منتظر داستان‌هاي ديگرت هستم.

۸:۳۸ بعدازظهر, اردیبهشت ۲۱, ۱۳۸۴  
Anonymous ناشناس said...

bazi az jomalati ke estefadeh mikoni kheili ziban...movafagh bashi.bye.

۲:۳۴ بعدازظهر, اردیبهشت ۲۸, ۱۳۸۴  
Anonymous ناشناس said...

dastane jalebi bood.omidvaram ke hamishe movafagh bashi.rasti man linketo gozashtam tooye blog.

۸:۴۲ بعدازظهر, خرداد ۲۴, ۱۳۸۴  

ارسال یک نظر

<< Home