کورکورانه یا ببخشید آقا ساعت چنده؟

داستانک‌ها و پاراگراف‌ها

-->

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۸

به سوی پنسیلوانیا

من در انتهای یک چاهِ آبی، یا شایدم نارنجی، گیر افتاده‌ام. نه، اشتباهه. من به درونِ یک چاه سقوط کردم. کسی مرا هل نداد. شبیهِ خودکشی بود شاید... و معجزه وقتی روی داد که نمردم... و حتی بیهوش هم نشدم... اما شکسته‌ام بی‌شک از چند جا... چاه متروکه است و کنار من آبی گندیده که اگر بایستم به زانوهایم می‌رسد، اگر بنشینم به سینه‌ام و اگر بخوابم دیگر نیستم... می‌لرزم از سرما و نگاهم به بالاست... به نوری که از آنجا می‌تابد و نمی‌تابد... می‌لرزم، می‌لرزم، می‌لرزم... می‌خندم، می‌خندم، می‌خندم... می‌دانم که نجات پیدا نخواهم کرد و استخوان‌هایم نیز فرصتِ دفن شدن نخواهند داشت...

مادرم دهانش را چسب زده بود... و من چقدر گریه دوست دارم... به خودم نمی‌دهم زحمت که روزها را بشمارم... و سال‌ها می‌مانم... سال‌ها، سال‌ها، سال‌ها... کاروانی می گذرد، آدمی می‌گذرد... سرش را خم کرده رویِ چاه... فریاد بزنم؟ فریاد نزنم؟

2 Comments:

Anonymous ناشناس said...

پس چرا آپدیت نمی کنی؟!

۲:۱۵ بعدازظهر, شهریور ۱۸, ۱۳۸۸  
Anonymous ناشناس said...

مثل اینکه صدای ما به گوش کسی نمی رسد!
تنبلی نکنید...

۴:۲۱ بعدازظهر, مهر ۱۲, ۱۳۸۸  

ارسال یک نظر

<< Home