به سوی پنسیلوانیا
من در انتهای یک چاهِ آبی، یا شایدم نارنجی، گیر افتادهام. نه، اشتباهه. من به درونِ یک چاه سقوط کردم. کسی مرا هل نداد. شبیهِ خودکشی بود شاید... و معجزه وقتی روی داد که نمردم... و حتی بیهوش هم نشدم... اما شکستهام بیشک از چند جا... چاه متروکه است و کنار من آبی گندیده که اگر بایستم به زانوهایم میرسد، اگر بنشینم به سینهام و اگر بخوابم دیگر نیستم... میلرزم از سرما و نگاهم به بالاست... به نوری که از آنجا میتابد و نمیتابد... میلرزم، میلرزم، میلرزم... میخندم، میخندم، میخندم... میدانم که نجات پیدا نخواهم کرد و استخوانهایم نیز فرصتِ دفن شدن نخواهند داشت...
مادرم دهانش را چسب زده بود... و من چقدر گریه دوست دارم... به خودم نمیدهم زحمت که روزها را بشمارم... و سالها میمانم... سالها، سالها، سالها... کاروانی می گذرد، آدمی میگذرد... سرش را خم کرده رویِ چاه... فریاد بزنم؟ فریاد نزنم؟
مادرم دهانش را چسب زده بود... و من چقدر گریه دوست دارم... به خودم نمیدهم زحمت که روزها را بشمارم... و سالها میمانم... سالها، سالها، سالها... کاروانی می گذرد، آدمی میگذرد... سرش را خم کرده رویِ چاه... فریاد بزنم؟ فریاد نزنم؟
2 Comments:
پس چرا آپدیت نمی کنی؟!
مثل اینکه صدای ما به گوش کسی نمی رسد!
تنبلی نکنید...
ارسال یک نظر
<< Home