چمدان
عروسکی ساختهام و گذاشتهام کنج اتاق. چشمانش. بسته است، اما از پشتِ پلکهای رویِ هم افتاده نیز میتواند خاموش شدنِ اتاق را بفهمد. و رفتنِ من. دستانش. به رویِ رانهایش چنگ انداخته که مبادا دراز شود به سمتِ من. جلوگیری از رفتن. گوشهایش. پر از سنگ است که مبادا بشنود صدای قدمهایم را. دور شدنِ من. به هم خوردنِ در. دهانش. در حسرتِ بلعیدنِ هوایِ تازه، نیمهباز.
عروسکی ساختهام و گذاشتهام کنج اتاق. روزهایِ طولانی به حرفهایم گوش میکند و داد نمیزند هیچگاه. روزهایِ طولانی با چشمانِ بسته و دهانِ نیمهباز فقط گوش میکند. تمامِ خاطراتم را، تمام احساسهایم را برایش زمزمه کردهام.
حرفها تمام شد. دیشب کنارش دراز کشیدم. امروز ترکش خواهم کرد.
عروسکی ساختهام و گذاشتهام کنج اتاق. روزهایِ طولانی به حرفهایم گوش میکند و داد نمیزند هیچگاه. روزهایِ طولانی با چشمانِ بسته و دهانِ نیمهباز فقط گوش میکند. تمامِ خاطراتم را، تمام احساسهایم را برایش زمزمه کردهام.
حرفها تمام شد. دیشب کنارش دراز کشیدم. امروز ترکش خواهم کرد.