کورکورانه یا ببخشید آقا ساعت چنده؟

داستانک‌ها و پاراگراف‌ها

-->

پنجشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۷

چمدان

عروسکی ساخته­‌ام و گذاشته­‌ام کنج اتاق. چشمانش. بسته است، اما از پشتِ پلک‌های رویِ هم افتاده نیز می­‌تواند خاموش شدنِ اتاق را بفهمد. و رفتنِ من. دستانش. به رویِ ران‌هایش چنگ انداخته که مبادا دراز شود به سمتِ من. جلوگیری از رفتن. گوش‌هایش. پر از سنگ است که مبادا بشنود صدای قدم‌هایم را. دور شدنِ من. به هم خوردنِ در. دهانش. در حسرتِ بلعیدنِ هوایِ تازه، نیمه­‌باز.

عروسکی ساخته­‌ام و گذاشته­‌ام کنج اتاق. روزهایِ طولانی به حرف‌هایم گوش می­‌کند و داد نمی­‌زند هیچ‌گاه. روزهایِ طولانی با چشمانِ بسته و دهانِ نیمه­‌باز فقط گوش می­‌کند. تمامِ خاطراتم را، تمام احساس‌هایم را برایش زمزمه کرده­‌ام.

حرف‌ها تمام شد. دیشب کنارش دراز کشیدم. امروز ترکش خواهم کرد.

3 Comments:

Anonymous ناشناس said...

مشکل عروسک اینه که نمی تونه حرف بزنه گاهی باهات گریه کنه یا بخنده..
..
از نوشته هات خوشم میاد . حقیقتش خیلی شبیه یکی از دوستام می نویسی که دیگه نمی نویسه!
موفق باشی

۴:۵۷ بعدازظهر, فروردین ۰۵, ۱۳۸۸  
Anonymous dreams2you said...

عروسکم جز نگاه کردن به لبها و چشمهای ِ من کار ِ دیگری بلد نیست. یعنی یادش نداده ام.


این از کجا به کجا رسیدن ها چیز ِ جالبی است. از کجا به من رسیدی؟

۹:۴۷ بعدازظهر, فروردین ۰۸, ۱۳۸۸  
Blogger نیکو said...

عروسک ، مظلوم است .

۴:۱۰ بعدازظهر, فروردین ۲۰, ۱۳۸۸  

ارسال یک نظر

<< Home