چمدان
عروسکی ساختهام و گذاشتهام کنج اتاق. چشمانش. بسته است، اما از پشتِ پلکهای رویِ هم افتاده نیز میتواند خاموش شدنِ اتاق را بفهمد. و رفتنِ من. دستانش. به رویِ رانهایش چنگ انداخته که مبادا دراز شود به سمتِ من. جلوگیری از رفتن. گوشهایش. پر از سنگ است که مبادا بشنود صدای قدمهایم را. دور شدنِ من. به هم خوردنِ در. دهانش. در حسرتِ بلعیدنِ هوایِ تازه، نیمهباز.
عروسکی ساختهام و گذاشتهام کنج اتاق. روزهایِ طولانی به حرفهایم گوش میکند و داد نمیزند هیچگاه. روزهایِ طولانی با چشمانِ بسته و دهانِ نیمهباز فقط گوش میکند. تمامِ خاطراتم را، تمام احساسهایم را برایش زمزمه کردهام.
حرفها تمام شد. دیشب کنارش دراز کشیدم. امروز ترکش خواهم کرد.
عروسکی ساختهام و گذاشتهام کنج اتاق. روزهایِ طولانی به حرفهایم گوش میکند و داد نمیزند هیچگاه. روزهایِ طولانی با چشمانِ بسته و دهانِ نیمهباز فقط گوش میکند. تمامِ خاطراتم را، تمام احساسهایم را برایش زمزمه کردهام.
حرفها تمام شد. دیشب کنارش دراز کشیدم. امروز ترکش خواهم کرد.
3 Comments:
مشکل عروسک اینه که نمی تونه حرف بزنه گاهی باهات گریه کنه یا بخنده..
..
از نوشته هات خوشم میاد . حقیقتش خیلی شبیه یکی از دوستام می نویسی که دیگه نمی نویسه!
موفق باشی
عروسکم جز نگاه کردن به لبها و چشمهای ِ من کار ِ دیگری بلد نیست. یعنی یادش نداده ام.
این از کجا به کجا رسیدن ها چیز ِ جالبی است. از کجا به من رسیدی؟
عروسک ، مظلوم است .
ارسال یک نظر
<< Home