کورکورانه یا ببخشید آقا ساعت چنده؟

داستانک‌ها و پاراگراف‌ها

-->

دوشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۷

اون روزها

۱- توی حیاط مربع شکل خونه‌ی مادر بزرگش، کنار یکی از گلدون‌های شمعدانی نشست. آفتاب بعد از ظهر نصف حیاط رو پوشونده بود. نگاهی به آسمون انداخت؛ سراسر آبی. حتی یه تیکه ابر هم نبود. نه! آرزوی بارش بارون تو این موقع سال، آرزوی بیهوده‌ای بود. با خودش فکر کرد: «یه بعد از ظهر تابستونی بود...». سرش رو پایین اُورد و به نقش‌های کف حیاط خیره شد. با نگاهش بین خونه‌ها حرکت می‌کرد. از خونه‌ی روشن به تیره، تیره به روشن، روشن به تیره...

۲- نیم ساعت از قرارشون گذشته بود. لباساش زیر بارون کاملاً خیس شده بودن. با خودش فکر کرد: «می‌دونستم نمی‌آد». گوشی‌های ام‌پی‌تری پلیرش رو گذاشت تا صدای ماشین‌ها رو به قول خودش فاکتور بگیره. سیگار و کبریت‌ش رو از جیبش دراورد. کبریت‌ها خیس‌تر از اونی بودن که امیدی به روشن شدنشون باشه اما با این حال باید چندتاشونو امتحان می‌کرد تا مطمئن بشه. حوصله هم نداشت از کسی آتیش بگیره. بسته‌ی کبریت‌ش رو انداخت توی جوب و پرید روی جدول و شروع کرد به راه رفتن. یه پا روی سفید یه پا روی سیاه، سفید سیاه، سفید سیاه...