کورکورانه یا ببخشید آقا ساعت چنده؟

داستانک‌ها و پاراگراف‌ها

-->

شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۴

معصوم

بعد از ظهر چند روز قبل‌تر از امروز، مادرم توی آشپزخانه غذا می‌پخت و خواهر پنج ساله‌ام پیش او بازی می‌کرد.
یک‌دفعه خواهرم سرش را آورد بالا و گفت: «مامان! احساس می‌کنم تنهام.»
فکر کنم یه چیزی شبیه این را توی وصیت‌نامه‌ی ویرجینیا ولف خوندم! یحتمل فیلسوف می‌شود.

12 Comments:

Anonymous ناشناس said...

koodaki amighan tars ra tajrobe mikonam va baad tanhayi ra va madari ke aghooshash ra baste

۶:۵۰ بعدازظهر, آبان ۳۰, ۱۳۸۴  
Blogger aamout said...

احسان عزيز سلام دارم داستانك هايت را مي خوانم. وبلاگ خوبي داري. قربانت يوسف

۷:۲۲ قبل‌ازظهر, آذر ۰۲, ۱۳۸۴  
Blogger عروسک سنگ صبور said...

چرا که نه...

۱۱:۲۲ قبل‌ازظهر, آذر ۰۲, ۱۳۸۴  
Blogger Z-factor said...

معمولا اين جمله از طرف بچه ها درخواستيه برا از تنهايي در اومدن به واسطه اومدن يه بچه ديگه. احتمالا يكمي با منظور ورجينيا ولف فرق داره.

۶:۳۹ بعدازظهر, آذر ۰۳, ۱۳۸۴  
Blogger yas. said...

اینجور موقع ها واقعا عاشقشون می شم ... فکر می کنم کسی اگه بتونه فلسفه ی حرف های ساده ی بچه ها رو کشف کنه از ویرجینا ولف هم بالا تره

۸:۵۵ قبل‌ازظهر, آذر ۰۴, ۱۳۸۴  
Blogger yas. said...

راستی ... حالت نوشته هاتون نسبت به چند وقت پیش خیلی عوض شده

۸:۵۸ قبل‌ازظهر, آذر ۰۴, ۱۳۸۴  
Anonymous ناشناس said...

az shedate tanhayi ehiyanan hameman filsoof bashim !

۱:۵۴ قبل‌ازظهر, آذر ۰۵, ۱۳۸۴  
Anonymous ناشناس said...

مامان، احساس می کنم همیشه تنها می مانم... می فهمی؟

۸:۱۸ قبل‌ازظهر, آذر ۰۶, ۱۳۸۴  
Anonymous ناشناس said...

اول سلام. دوم من هم با تو هم‌عقیده‌ام.یحتمل فیلسوف می‌شود! سوم این‌که کارهات دارد خواندنی تر می‌شود.تبریک...

۱۰:۴۲ بعدازظهر, آذر ۰۶, ۱۳۸۴  
Anonymous ناشناس said...

خواهرت من را ياد " هانس توماس" در كتاب راز فال ورق اندخت. هانس توماس اندك اندك تبديل به يه فيلسوف شد چون پدرش فيلسوف بود. اما من فكر كنم خواهر شما شاعر بشه!

۸:۲۲ قبل‌ازظهر, آذر ۰۸, ۱۳۸۴  
Anonymous ناشناس said...

hm... !
ghashnag tarin jomleye wolf hamon: honar noskheie dovome donya ... midonid hatman !

۱۱:۲۴ بعدازظهر, دی ۲۴, ۱۳۸۴  
Blogger nasha said...

من توی فیلم ساعت ها دیدم ویریجینیا توی آبی کمتر از دو متر خود کشی کرد. و بسیار غمگین بود. هیچ وقت نخواه خواهرت فیلسوف باشه . شاید اگه یه رقاصه باشه از این دنیا بیشتر لذت ببره.

۱:۲۲ بعدازظهر, اردیبهشت ۱۴, ۱۳۸۵  

ارسال یک نظر

<< Home