خشم و هیاهو
وقتی قرصهای اعصاب مادرم تمام میشود، ما چشمانمان را میبندیم و منتظر یک جرقه میمانیم. آنگاه است که دیوارها میلرزند و ما تبدیل میشویم به همه چیز.
برای مادرم، پسرک خیالی همسایه همیشه از من یک قدم جلوتر است. تا دیوارها نریزند سکوت نمیآید.
کاش مادرم دوستم نداشت، کاش هیچ کس دوستم نداشت. آنگاه میتوانستم چند لحظهای چشمانم را ببندم و چند لحظهای بمیرم، بی آنکه نگران گریهای باشم یا نگران غصهای.
برای مادرم، پسرک خیالی همسایه همیشه از من یک قدم جلوتر است. تا دیوارها نریزند سکوت نمیآید.
کاش مادرم دوستم نداشت، کاش هیچ کس دوستم نداشت. آنگاه میتوانستم چند لحظهای چشمانم را ببندم و چند لحظهای بمیرم، بی آنکه نگران گریهای باشم یا نگران غصهای.