مخمصه
لباسها در ماشین لباسشویی میچرخند. نارنجی، سیاه، سفید، آبی... لباسها میچرخند، همچون چرخش زمین به دور محور خود و یا چرخش افکار درون سرم به دور محور ذهن. کمی بعد، قاب عکس، گلدون، نقشهای روی کاغذ دیواری، لامپ آویزان از سقف و گربهی همسایه که از لای در نیمهباز وارد خانه شده هم شروع به چرخیدن میکنند. چرخش نقشهای روی کاغذ دیواری، گردابی درست کرده که تمام دیوار را میبلعد. گلدون به لامپ آویزان از سقف میخورد و هر دو میشکنند. قاب عکس از پنجره بیرون میافتد. گربهی همسایه، معلق در هوا، در حال چرخیدن با چشمان براقش طوری من را نگاه میکند که انگار منتظر است تا از این مخمصه نجاتش دهم.
خیلی متاسفم جناب گربهی همسایه. تقصیر خودتان بود که بیاجازه وارد منزل ما شدید. حالا هم کاری از دست من بر نمیآید. من باید پالتوام را بپوشم و بروم. خدانگهدار!
خیلی متاسفم جناب گربهی همسایه. تقصیر خودتان بود که بیاجازه وارد منزل ما شدید. حالا هم کاری از دست من بر نمیآید. من باید پالتوام را بپوشم و بروم. خدانگهدار!
1 Comments:
ّFantastic
ارسال یک نظر
<< Home