کورکورانه یا ببخشید آقا ساعت چنده؟

داستانک‌ها و پاراگراف‌ها

-->

یکشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۸

کی آنجاست؟
هیچ­کس
معلوم است،این قلبِ من است که می­زند
که این­قدر محکم می­زند
به خاطر ِتو
ولی بیرون
دستِ کوچکِ برنزی بر در ِچوبی
حرکت نمی­کند
تکان نمی­خورد
حتی نوک انگشت کوچکش را هم تکان نمی­دهد.

ژاک پرور
-------------

حقیقت در سطح ِاین جریان مثل ِآینه است. چراغها خاموش می­شوند. به سمتش هجوم می­برد و دستش را می­گیرد.
من به شکست فکر می­کنم.. و به اشتباه ِدور شدنِ همه..
دست­ِ دیگری را می­گیرم و 4نفر می­شویم دست در دستِ هم. دستها می­لغزند روی ِهم و من
این را به نشانه­ی آشتی می­گیرم. اما جریان ریشه­دارتر از آن است که بخواهیم باز به آن اهمیت بدهیم.
باید بکشیمشون و بریم خونه­هامون.