بازگشت
1
به یکی از انسانهایِ مهم ِزندگیم در اولین دیدارهایمان میگویم که نمیدانم چرا هر وقت تو را میبینم،دلم میخواهد هایهای بزنم زیر ِگریه. همان شب وقتی میرسم خانه و
" کافکا در ساحل" را باز میکنم برایِ خواندن، پس از دو صفحه به این جمله میرسم:
" تو آنقدر دوستداشتنی هستی که مرا به گریه میاندازی."
کتاب را میبندم و تعجبم را تقسیم میکنم..هیجانزدگی..
2
یکی از دوستانم خاطراتش را برایم تعریف میکند..اینکه با پسری غریبه در خیابان دویده.. میگوید که میخواستم شادیهایم را با تو تقسیم کنم..نمیگویم که من ناراحت شدم..خودش میفهمد که ناراحت شدم..میپرسد چرا..چون دوستی ِما از آن نقطهای رد شده که با هم بدویم..از دیدنِ هم تعجب کنیم..وقتی با همیم، تماماً با هم باشیم..
3
خیلی دلم میخواهد که زود به زود اینجا بنویسم..و واقعاً نمیدونم اینجا را کیا میخونن..اما زندگی آنچنان با سرعت پیش میره که..یکی از دوستانم میگه دلم برات تنگ شده..میگم ما که سه روز پیش همو دیدیم..میگه اون یه ماهِ پیش بود..کاش شجاعت ِنوشتن را داشته باشم،حتی اگر به ابتذال بکشد.
به یکی از انسانهایِ مهم ِزندگیم در اولین دیدارهایمان میگویم که نمیدانم چرا هر وقت تو را میبینم،دلم میخواهد هایهای بزنم زیر ِگریه. همان شب وقتی میرسم خانه و
" کافکا در ساحل" را باز میکنم برایِ خواندن، پس از دو صفحه به این جمله میرسم:
" تو آنقدر دوستداشتنی هستی که مرا به گریه میاندازی."
کتاب را میبندم و تعجبم را تقسیم میکنم..هیجانزدگی..
2
یکی از دوستانم خاطراتش را برایم تعریف میکند..اینکه با پسری غریبه در خیابان دویده.. میگوید که میخواستم شادیهایم را با تو تقسیم کنم..نمیگویم که من ناراحت شدم..خودش میفهمد که ناراحت شدم..میپرسد چرا..چون دوستی ِما از آن نقطهای رد شده که با هم بدویم..از دیدنِ هم تعجب کنیم..وقتی با همیم، تماماً با هم باشیم..
3
خیلی دلم میخواهد که زود به زود اینجا بنویسم..و واقعاً نمیدونم اینجا را کیا میخونن..اما زندگی آنچنان با سرعت پیش میره که..یکی از دوستانم میگه دلم برات تنگ شده..میگم ما که سه روز پیش همو دیدیم..میگه اون یه ماهِ پیش بود..کاش شجاعت ِنوشتن را داشته باشم،حتی اگر به ابتذال بکشد.
0 Comments:
ارسال یک نظر
<< Home