کورکورانه یا ببخشید آقا ساعت چنده؟

داستانک‌ها و پاراگراف‌ها

-->

دوشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۴

تقدیم به فنز

فرانکی
چشمانم را بستم و فریاد زدم: هورا... هورا...
در آن لحظه هیچ چیز مهم نبود جز فریادهای من که تیمم را به جلو می‌خواند. آن‌ها پیروز شدند و من چشمانم را باز کردم. دیدم فریادهایم همه را فراری داده و هیچ کس نیست که مرا به جلو بخواند...
آهای... هیچ کس نیست که اشک‌های مرا پاک کند؟

نانسی
وقتی دیدند دیگر نمی‌خواهم اسم تیم محبوبم را فریاد بزنم، مرا به صندلی بستند، دورم چرخیدند و هَوار کشیدند: مَن یو... مَن یو...*
آه، چقدر خوشحالم که لکه‌های خون روی پیراهن قرمز معلوم نیستند...
و این فریادها ادامه یافت و ادامه یافت و حالا دیگر همه‌ی کابوس‌هایم شده است. و ناخودآگاه زیر لب می‌گویم: مَن‌ یو... مَن یو...
سیگارهایم تمام شده و فقط یک قرص خواب برایم مانده. می‌شود لطفاً یک تاکسی برایم صدا بزنید؟

اگنس
بعد از آنکه برای بار ِ اول زیر چشمم کبود شد، بی‌صدا گریستم و تصمیم خود را گرفتم. همه را در خواب بوسیدم و رفتم.
وقتی برای بار دوم آن اتفاق افتاد، فهمیدم که توپ‌هایم هیچ‌وقت گُل نمی‌شوند.
دستمال؟ نه، مرسی... من دیگر گریه نمی‌کنم.

سانی
در فال‌های نانسی همه خوشبخت می‌شوند. اما خودش می‌گوید تا کار بزرگ زندگی‌ات را انجام ندهی خوشبخت نیستی...
چشمانت رنگِ اقیانوس هستند در شب... و من همچنان می‌رقصم و دلم می‌خواهد که دیگر درد نباشد، که فرانکی عصبانی نباشد، که اگنس به آرزوهایش برسد، که حال نانسی خوب شود...
راستی گرامافون ما خراب شده؛ می‌شود در خانه‌ی شما آهنگ گوش کنم؟

جِی‌جِی عزیز!
هر کاری که کردم نتوانستم تو را در این بازی داخل کنم. تو جزء شِلتون‌ها به حساب نمی‌آی.


وبلاگ نمایش فنز

*مَن یو: منچستر یونایتد

8 Comments:

Anonymous ناشناس said...

so nice! :)
{azoonbala.persianblog.com}

۵:۴۷ بعدازظهر, شهریور ۰۷, ۱۳۸۴  
Anonymous ناشناس said...

Chand Bo'd Negari (!)

۹:۰۵ بعدازظهر, شهریور ۰۷, ۱۳۸۴  
Anonymous ناشناس said...

dadash salam.in chert o perta chie minevisi.maaloomeh zehn khrabi dari,nansi o egnes o sani hamash kashke .binim ash dari? alaki hey bara khodet migi , hal mikoni.

۷:۵۶ قبل‌ازظهر, شهریور ۰۸, ۱۳۸۴  
Anonymous ناشناس said...

سلام.خيلی قشنگ می نويسين...واقعاً قشنگ بود.خيلی لذت بردم از سبک نوشته هاتون..موفق باشيد.يا حق

۱۱:۱۹ قبل‌ازظهر, شهریور ۰۸, ۱۳۸۴  
Anonymous ناشناس said...

salam... kheili ziba minevisi ... omret por gol@};-

۱۲:۵۴ بعدازظهر, شهریور ۱۰, ۱۳۸۴  
Anonymous ناشناس said...

به نام خدا. سلام. آدرست را در وبلاگ "همه فیلسوف باشیم" دیدم. گفتم سری بزنم و سلامی عرض کنم. موفق باشی.

۹:۰۳ قبل‌ازظهر, شهریور ۱۱, ۱۳۸۴  
Blogger yas. said...

یه سوال ، اینا دیالوگای نمایش بود یا تو نوشته بودیشون برای اونا ؟

۳:۳۹ بعدازظهر, شهریور ۱۴, ۱۳۸۴  
Anonymous ناشناس said...

آهای تو چرا هیچ کس ها رو نمی بینی....اینهمه آدم اینجاست.....تو اصلا شهامت گریه کردن داری؟

۱۲:۱۸ بعدازظهر, شهریور ۱۶, ۱۳۸۴  

ارسال یک نظر

<< Home